۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

متنفرم از این نگاه

نگاه‌های هرزه و گرسنه؛ تنها مژدگانی یک عصر شنبه است برای زندگی در غربت، در منطقه‌ای صنعتی با کارگرانی روزمزد که بدون مجوز کار و پنهان از چشم دولت و حامیان روز کارگر، کار می‌کند و کار.
دخترکی که با قیمتی اندک به چنگ‌شان آمده تا آخر هفته‌شان را بسازد. نگاهی که همراه دخترک حرکت می‌کند و حریصانه او را می‌بلعد. پیراهن کوتاه دخترک در باد تکان می‌خورد، سرش را نیز تکان می‌دهد تا موهایش را به باد بسپارد. حتما او هم در کودکی آرزوی پوشیدن کفش پاشنه بلند را داشته، آرزویی که امروز او را برای مشتری‌هایش جذاب‌تر کرده است.
هر سه با هم دور دخترک حرکت می‌کنند یکی دست به موهایش می‌کشد و دیگری بی‌تاب برای رسیدن به اوج لذتش، قدم‌هایش را تند می‌کند. دخترک اما همچنان خرامان راه می‌رود تا کارش را به بهترین نحو انجام دهد، هر از چندی سرش را عقب می‌کشد تا دست مرد را از روی موهایش پس بزند و قدم هایش را آرام می کند تا از دیگری عقب بماند ولی نمی‌تواند نگاه‌هایشان را پاسخ دهد چشمانش بی روح است و خالی از شوق زندگی؛
و من متنفرم از نگاهی که زندگیش را دنبال می کند.
Powered By Blogger