۰۱ دی ۱۳۸۸

دلم برای رفتن می‌گیرد ولی ماندن را هم دوست ندارم

بالاخره بعد از حدود ۱۵ ماه من برگشتم ایران. جدا از خانواده و دلتنگی‌های یک دختر لوس و ته‌تغاری، دلم برای همه چی تو ایران تنگ شده بود. کلی دوست‌های مجازی داشتم که می‌خواستم ببینمشون. هفته اول رفتم کرمان برای شهاب باران در کویر شهداد و دیدن دوستان فرندفیدی، سفر کوتاه و خیلی خوبی بود و با کلی معتاد فرفری آشنا شدم البته .

بالاخره رفتم تهران بعداز این همه مدت دیدن دوستای دوران دانشگاه خیلی به من حال داد و البته باز هم دیدن چهره های دیگری از دنیای مجازی فرند فید، تولدی که با بهتریم دوستانم داشتم و یادآوری خاطرات چهار سال دانشجویی. دوباره برگشتم مشهد و در جمع خانواده‌ام و دوباره از فکر رفتن دلم گرفته است به همان اندازه که از فکر ماندن دلم می‌گیرد.
دلم برای رفتن می‌گیرد ولی ماندن را هم دوست ندارم. از وقتی آمدم ایران همش دلتنگم؛ حوصله بیرون رفتن ندارم، شب‌ها زود می‌خوابم و می‌خندم و بیشتر آرام یک گوشه می‌نشینم، از سیاست حرف نمی‌زنم، روزنامه نمی‌خوانم و به طور کلی سعی می‌کنم که در بی‌خبری باشم. به همه می‌گفتم دو ماه آمدم ایران که خوش بگذرانم ولی دارم دق می‌کنم از این دل تنهام.
دوستی‌های تازه، چهره‌های جدید و فکرهای نو هیچ کدام نتوانست تنهایی من را پر کند و حالا من ماندم و یک دل تنهایی که باز باید برود و در راه باشد ...

۲ نظر:

  1. و هستند کسانی که در غربت تنهایند و در جمع دوستان و نزدیکان هم تنها و چه دردیست در میان جمع بودن ...

    پاسخحذف
  2. من اشک ریختم با این پستت

    پاسخحذف

Powered By Blogger