۲۰ آذر ۱۳۸۹
منتظر چی هستی دختر؟
۱۰ شهریور ۱۳۸۹
آرام آرام
دوباره می نویسم تا دلتنگی لحظههایم با تو باشد
از با من بودنت که دوست دارم؛
آرام آرام به من نزدیک میشوی
سایه نفسهایت را حس میکنم
میآیی و در من مینشینی، نفوذ میکنی، رسوب میکنی
سرم را در گودی نفسهایت میگذارم
با سر انگشتانت مژههایم را لمس میکنی
تو دوری
اما
۰۵ شهریور ۱۳۸۹
بهانههای زندگی من
چشمهایی که گفتگو میکردند
یادهایی که آزارم میدادند
همه را نگه میدارم
هیچ چیز را در ذهنم دفن نمیکنم
همه را هر روز برای چند بار نگاه میکنم
تا یادم بماند
نگاههایی را که دنبالشان میگردم
چشمهایی را که از دست دادهام
و یادهایی را که برایشان زندهام.
۱۱ تیر ۱۳۸۹
چند سال دیگه تو کجایی؟
وارد کلاس که شدم همه پرسیدن کی اقدام کردی؟ با تعجب گفتم واسه چی؟ همه پوزخند زدن کانادا دیگه پس واسه چی اومدی کلاس فرانسه؟
موبایلم رو بردم واسه تعمیر، میپرسن از کجا خریدی؟ میگم مالزی. تعمیرکار میپرسه از اونجا اقدام واسه کانادا راحته؟
برای پرکردن اوقات بیکاری زنگ میزنم به کلاسهای هتل داری منشی میگه مدرک ما مورد تایید کاناداست.
اطرافیانم را نگاه میکنم؛ همه یا مدارک فرستادن منتظر شماره پروندهاند یا منتظر نشستن که وقت مصاحبه بگیرند.
عده ای هم رفتن سفارت کانادا در سوریه، دوبی و یا ترکیه و مصاحبههاشون انجام دادند.
فکر میکنم دهه پنجاه اوج مهاجرت ایرانیان بوده همه کسانی که به خاطر شرایط جامعه از ایران رفتن به دنبال آیندهای روشنتر، اما این روزها همه میخواهند که فرار کنند اگرچه اسم رسمی و اداری مهاجرت داره ولی کسی فکر آیندهای روشنتر نیست همه می خواهند اینجا نباشن.. برن..نبینن..همه چیز رو بذارند و فقط برند.
رفتنی که در یک سال گذشته سرعت بیشتری گرفته...صحبت از فرار نخبگان نیست داستان تکه تکه شدن جامعهمان است ایرانی که برایش گریه کردیم و... دارد میرود، فرار میکند.
چند سال دیگه تو کجایی؟ دلم برایت تنگ میشود...
۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹
متنفرم از این نگاه
دخترکی که با قیمتی اندک به چنگشان آمده تا آخر هفتهشان را بسازد. نگاهی که همراه دخترک حرکت میکند و حریصانه او را میبلعد. پیراهن کوتاه دخترک در باد تکان میخورد، سرش را نیز تکان میدهد تا موهایش را به باد بسپارد. حتما او هم در کودکی آرزوی پوشیدن کفش پاشنه بلند را داشته، آرزویی که امروز او را برای مشتریهایش جذابتر کرده است.
هر سه با هم دور دخترک حرکت میکنند یکی دست به موهایش میکشد و دیگری بیتاب برای رسیدن به اوج لذتش، قدمهایش را تند میکند. دخترک اما همچنان خرامان راه میرود تا کارش را به بهترین نحو انجام دهد، هر از چندی سرش را عقب میکشد تا دست مرد را از روی موهایش پس بزند و قدم هایش را آرام می کند تا از دیگری عقب بماند ولی نمیتواند نگاههایشان را پاسخ دهد چشمانش بی روح است و خالی از شوق زندگی؛
و من متنفرم از نگاهی که زندگیش را دنبال می کند.
۲۷ فروردین ۱۳۸۹
فریاد زندگی
زندگی در کنار نژاد آرام جنوبشرق آسیا تمام شد و من دوباره به هایوهوی زندگی در ایران برمیگردم؛
به صدای ممتد عطسههای مادر در تابستان و شوق باریدن برف در زمستان.
خوشحالم که به چیزی دل نبستم و حالا دوباره برمیگردم به خانهای که دوستش دارم، به اتاقی که برایم آرامش دارد.
برمیگردم که زندگی را شروع کنم و فریاد بزنم بودنم را، فریادی که سه سال پشت کتابها و درسها آرام گرفته بود.
چشمانم را میبندم تا غمها را فراموش کنم و فقط به زندگیای فکر کنم که منتظر من است؛
من برگشتم
۰۱ اسفند ۱۳۸۸
برای ...
برای روزهایی که رفتند،
برای غمهایی که می گذرند،
برای دردهایی که میمانند،
برای زخمهایی که میخراشند،
برای عشقی که جاودانه میماند،
برای نگاهی که همیشه مهربان است،
برای دستی که چروک شده،
برای چشمی که پر از اشک شده،
برای دلی که تنها شده،
برای صدایی که میلرزد،
برای بغضی که در راه است،
برای خاله و دختر خاله عزیزم؛
تمامی این روزها با شما بودم و در فکرتان. حس میکنم تک تک لحظههای تنهایی پر از هیاهویتان را ولی چه کنم که من توان شنیدن صدای لرزانتان را ندارم چون میدانم که میشکنم.